سر صبحی با کتاب وارد کلاس شدم.حتی با آن چشم های خوابالو دلم نیامد فرصت خانه تا دانشکده را چند صفحه ای نخوانم...البته که نه هر کتابی ! البته که نه هر نویسنده ای ! از اینکه کسی به کتاب خوانی بشناسدم کمی میترسم...اما در این مورد میلم غالب است و بی تفاوت ِ نگاه ها کاری را میکنم که دوست دارم.

ع با همه ی صمیمت ِجاری ِبینمان گاهی چیزهایی میگوید که خب نمیتواند نگوید ! بعد از یک سلام ِ سرپایی, با کنایه میگوید باز تو روزی که با استاد س کلاس داریم کتاب به دست آمدی!؟

من با چشم های گرد که این چه طرز برخورد است یک لبخند میزنم و میگویم مگر استاد قرار است بداند من کتاب میخوانم؟

لحن کنایه آمیزش را غلیظ تر میکند و میگوید دفعه ی پیش هم قرار نبود ببیند اما دید - دفعه ی قبل کتابم پشت رو روی یک میز دیگر بود استاد طی گردشی که در کلاس داشت کتاب را دید برداشت .ورق زد .در مورد فلسفه بود .رو کرد به کسی که پشت همان میز نشسته بود و گفت به تو که نمی آید از این کتاب ها بخوانی و بعد اسم من را گفت حتی نه اینکه بپرسد انگار که مطمئن باشد برای من است خبری گفت : برای فلانی است - یادم می آید و تلخند میزنم و از حسی که راجب کتاب خواندنم به او دست داده چروک میشوم. اما حق میدهم شاید من هم اگر جای او بودم همین فکر را میکردم ...

همچنان سکوت کرده ام از این بحث ها خوشم نمی آید و میگذارم آدمها کنار پندار هایشان تا هر وقت میخواهند زندگی کنند. من مسئول تغییر دادن پندار کسی راجب خودم نیستم...

اما او دلش آرام نگرفته و قصد دارد سگرمه هایم را در هم کند.میگوید عوض اینهمه کتاب خواندن یاد بگیر چه جوری متن ِاعتراض بنویسی!...چشم هایم گرد نمیشود...مطمئن بودم اشتباهم را به روی ام می آورد...خب آدمیزاد است دیگر نمیتواند که اشتباهات اطرافیانشان را به رویشان نیاورد...یادم به : اللهم لا اجد لذنوبی غافرا...( خدایا نمیابم آمرزنده ای برای گناهانم...الا تو )

چند دقیقه ای تلخند را روی صورتم نگه میدارم اما از اینکه به خاطر یک اشتباه همچنان سرزنش میشوم دلخورم - قرار بود همگی مان برای استاد اعتراض بنویسیم.نمره ها در حد تلاش شبانه روزی مان نبود. من از اعتراض کردن به استاد بدم می آید . به حساب تصمیم جمعی در کادر اعتراض نوشتم مصطلحه به اینجا نوشتن میگن اعتراض اما من به قصد اعتراض نمینویسم.و...که البته این دو جمله ای که بنده نوشتم داستانی شد برای خودش !  - برایشان توضیح داده ام اشتباهم سهوا بوده نه عمدا...

جواب ندادنم گفت و گو را میرا کرده و ع هم از صرافتش افتاده. دنبال خط کتاب میگردم . نویسنده میگوید : "وقتی نپذیرفتند و قبول نکردند , نپذیرفته اند و قبول نکرده اند دیگر . بله ؟ " لبخند مینشیند روی لب هایم و غرق کتاب میشوم . بی تفاوت ِ عوض کردن پندار ِکسی راجب خودم...هرکه خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو...


* زمان بندی کلاس های ما اغلب 4-5 ساعتی است . با یک عالمه اتلاف وقت که البته علاج ش کتاب است.

*الان حس ِ مظلوم نمایی بهم دست داد ! من!؟ مظلوم!؟...:)