از سرویس که پیاده شدم هنوز خیلی زود بود برای باز شدن مغازه . قبلا هم این خانوم را میشناختم و برایم پر واضح بود که زودتر از 5 کرکره را نمیدهد بالا.پرسان پرسان که کرده بودم همه با کافی شاپی که نزدیک مغازه بود آدرس داده بودند .لذا دست قضا بیکار ننشست و نمردیم و پامان به کافی شاپ هم باز شد :)

به اندازه ای که دلم میخواهد گرم نیست اما متریال چوب یخ سرانگشت هایم را باز میکند.صدای یکی دو نفر از طبقه ی بالا می آید و سکوت ِمحض کافی شاپ را بهم میزند. همه ی حواسم به چوب کاری ها و طراحی داخلی کافی شاپ است.میتوانست فضای جذاب تری داشته باشد. مثلا کاش به جای آن موسیقی کوچه بازاری اش غم غفلت اصفهانی را گذاشته بود :). هنوز 40 دقیقه ای به 5 مانده بود و میتوانستم کم ِ کم یک قهوه بخورم - چایی حرمت دارد :) - و یک سر فصل از لذات فلسفه ی ویل دورانت را هم بخوانم. کتاب را مثل آدمیزاد ها از اول به آخر نمیخوانم .یک جور مرض تفال زدن به هر چیزی که دم دستم باشد دارم.اصلا شما بگو چک نویس هایم!!این فانتزی ِهمه جایی که تقریبا هر خل و چلی را مبتلا کرده.بس که منتظر معجزه ایم...منتظر وحی...نامه ی سرگشاده...

...منهای اینکه این روز ها هی دلم چروک میشود از این نگاه فلاسفه ی غرب که همه چیز و همه چیز را به یک چیزهای بی ربطی ربط میدهند و تمام حس تملک و تسخیر را محدود به غریزه میکنند , از خواندن بخش هایی از کتاب تا سر حد ذوق مرگی پیش میروم...

مثلنش همین که در ملیطه ی قدیم وقتی مرض خودکشی در میان زنان شایع شد , حکام خردمند شهر بر این بیماری از آن راه غالب شدند که حکم کردند...

از کافه چی میپرسم کتاب فروشی چه ساعتی باز میکند و او میگوید همین حالا ها باید باز کند و بلند میشوم و دید میزنم و باز میبینمش و شال و کلاه میکنم که بروم بیرون و اسکانس زرد را مثل یک قمار بازی که باخته - بد باخته - روی پیشخوان میگذارم.

لدالورود خانومی را میبینم که منتظر بودم ببینمش.قفسه ها را خوب چیده اند و باز هم متریال چوب.البته این بار نه قهوه ای سوخته ی کافی شاپ.قفسه ها چوبهای چهار تراش کلر خورده اند.

کیف را با فراغ بال روی صندلی میگذارم و انگار که بخواهم شیرجه بزنم سرو وضعم را مرتب میکنم و نفس میگیرم و اول از همه میروم سراغ قفسه شعر . هی یاد کیف پولم می افتم و هی راه کج میکنم که کتاب شعر خریدن ممنوع!...

پرسه میزنم و از باز کردن باب صحبت با خانوم واهمه دارم.دفعه ی قبل با یک حالت دلخوری گفته بود من که سلیقه ی شما را نمیدانم ! چطور بگویم چه کتابی و ...

این بار زمزمه کنان - یک جوری که اگر دوست نداشت جواب دهد بتواند نشنیده بگیرد - میپرسم اولین بار است میخواهم از محی الدین عربی بخوانم کدام کتابش را پیشنهاد میکنید...مِن مِن میکند و میگوید سنگین است و ...یکهو یک آقایی از راه میرسد و انگار که ریشش را در آسیاب سفید نکرده باشد و از سرو وضعم بفهمد برای ترغیب کردنم به محی الدین باید استناد کند به تعریف و تمجید امام خمینی و علامه طباطبایی, شروع میکند به حرف شیرین زدن و مدیحه سرایی شیخ اکبر. بحث پا مگیرد و خانوم و آقا نزدیک است همه ی کتابهای عرفان را از قفسه ها بکشند بیرون . من معذبم و از اینکه هی بحث کش می آید دلخورم و استثنئا دلم میخواهد کتاب فروشی یک میوه فروشی باکلاس باشد که متصدی اش بنشیند پشت پیشخوان و ضمن اینکه هی دنبالت نمیدود دم به دقیقه نگوید خانوم سوا نکن!...خانوووووم سوا نکن...درهمه.