و حیرانی از همان جایی شروع شد که میان این همه دلدادگی به غرق شدن ، فراموش کرده بودم "نجات" آرزوی بی شک ِ هر در حال غرق شدنی ست.صدای این مرد که میگوید : انسان بدون عشق ، درد ِروح را ادراک نخواهد کرد...

هی تقلا میکنم پلک هام روی هم بماند و باز نشود.افاقه نمیکند یک سنگینی روی قفسه سینه ام حواسم را از خوابیدن پرت میکند.فکرمیکنم از گذشته چقدر فاصله گرفته ام انگار هیچ وقت نبوده...انگار برای کس ِ دیگری ست و کمی از ظاهرش در ذهن من مانده...اصرار میکنم یادم بیاید...فایده ندارد از یک نوزاد بخواهی دوران جنینی اش را یادش بیاید...زاده شده ام میان روزها و بین در و دیوار خانه ای که قبل از آن هیچ تاریخی نیست.

 

نخود لوبیا را خیس کرده ام برای پختن آش.خیس دادن مقدمه ی پختن همه ی دانه های ریز و درشتی ست که سفت و سختند و یک عالمه باد ِ غبغب دارند...اشکم را در بیاور !