خب من از آن دسته خجالتی ها هستم که وقتی وارد جمع تازه ای میشوم اولش کمی سرخ میشوم بعد سفید میشوم بعد دوباره سرخ میشوم و سفید میشوم و...از قضا آن شب هم خیلی خجالت میکشیدم و دایره ی جمعمان به شدت برایم تنگ و نفس گیر بود!
دختر بچه ی کوچولوی ناز نازی ِ مامانی ای با کلی قر و قمیش و چرخاندن کمر آمد روبرویم ایستاد و گفت تو قراره زندایی من بشی!؟
من که از سنگینی سوال احساس قاشق شدن در کاسه ی عسل میکردم چاره ای جز پیچاندن سوال نمیدیدم لذا طبع دموکراسی گونه ام گل کرد و برای اینکه باب دوستی و جلب محبت دختربچه را هم باز کرده باشم در لباس پیروزی و ظفر و با هیجانات لازمه جوابش را پرسیدم "تو دوست داری من زندایی ت بشم؟!"
هرچند جا دارد جواب این ناز نازی را در قالب روضه بنویسم اما مجال کم است و فقط به گفتن ظاهر ِ امر اکتفا میکنم!فسقلی با همان ادا و اطوار دخترانه و با کلی ناز گفت: "نه!" .البته فکر میکنم جوابش را فقط خودم شنیدم...و آیا مگر دل خوش کنک دیگری هم بود تسلی این غم را!؟...
به خودم دلداری میدادم مهم دایی بچه است! خب بچه غریبی کرده دفعه ی اولی!...گمانم همان جلسه بود که چهار پنج تا پسته برای بچه پوست کندم و از کمالات و وجناتش تعریف کردم و با زبان بدن شدت مظلومیت خودم را نشانش دادم که نرم تر شد و فتح ِبابی شد برای دوستی مان. و البته دفعه ی بعد من بود و این دختربچه ای که از بغل ِ من جنب نمیخورد و چه قربان صدقه هایی که نمیرفت و دوستت دارم و دلم برایت تنگ شده هایی که نثارم نمیکرد!
در همین حین ِقربان صدقه ی هم رفتن ها بودیم که او مابین ِتو جیگر منی!تو عسل منی!تو ناناس منی!گفت تو خریک منی!!
خب شاید هرکسی بود فکر میکرد این بچه از ایادی خواهرشوهران است!!اما خب من این فکر را نکردم با تعجب خندیدم و از اینکه به خانه ی اول برگشته ام در غم عمیق خودم فرو غلتیدم! اما مادرش که صدایش را شنیده بود با تحیر و نگرانی دختر بچه را صدا زد و رو به من گفت: "من گاهی بهش میگم تو خریک منی فکر میکنه چیز خوبیه!"...بعله اینجوری بود که من زندایی شدن را بلد شدم!
بعدها متوجه شدم این اصطلاح یک جور قربان صدقه رفتن خیلی خودمانی است! و پسوند ک معنی لغت را بشدت تحت تاثیر قرار میدهد و به قولی زهر کلمه را میگیرد.:)