هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ دل
با ر قرار گذاشته ایم بعد از راهپیمایی برویم امامزاده.هنوز همدیگر را ندیده ایم و بناست با نشان و نشانی پی هم بگردیم...م را میبینم , گل از گلم میشکفد.م هم دانشکده ای است . وسط بیابان هنر م یعنی کعبه...یعنی خدا خانه دارد...دستش را میگیرم و یک جوری که فهمیده باشد "د.د" میگویم او هم بیاید.
نماز تمام شده از در و دیوار دوست و آشنا میریزد.قبل از سلام ِ بعد از نماز از ع میپرسم اگر ر را میشناسد نشان بدهد .وسط سلام دستم را از روی سرم برمیدارد و میگوید هنوز به امام زمان نرسیده - میخندم و میگویم خب حالا - نشانش میدهد و تنهایمان میگذارد.در کمتر از 5 دقیقه همه ی غوغای امامزاده میخوابد و صدای سکوت محض میپیچد توی گوشمان.
ر قرار است مسئول فرهنگی اردو باشد . بچه ها میدانند من فضول معرکه های فرهنگی هستم فرستادندش پی من که تجربه های این دو سال را پس بدهم...غافل از اینکه این جانب درست از اردوی سال پیش تا به حال یک قدم خیر در جهت اعتلای پرچم جمهوری اسلامی ایران بر نداشته ام!...و اگر حکم ارتداد برایم صدق نکند برچسب خاکستری خوردن کمترین فحشی ست که مستحقش هستم.
ر یک بند ناله میکند از حال و روز تشکل و من یک بند میگویم تشکل نیست که! شما بگو هیئت . بچه ها سرشان گرم درس و مشق است خودت اگر سمج شدی و کاری کردی , کردی . اگر نه اینطور نیست که نامه بزنند و دعوت افتخاری کنند که حالا چون مدیریت بحران و صفحه آرایی و ایده پردازی و فلان و فلان بلدی بیا کار کن .
یکی یکی میشمرد که چرا فلان تشکل دانشگاه یک بند پوستر میزند و برنامه دارد . م میگوید ما که نمیتوانیم مثل آنها فیلم پخش کنیم کدام فیلم ؟! کدام موسیقی ؟! کدام ساز ؟! میگویم م هم راست میگوید ما آلت ش را نداریم...چخ بتوانیم یک نمایش تئاتر داشته باشیم که میشود مثل شب یلدا و همه ی اسلام را میشورد میگذارد کنار.( زن که علنی شود همه چیز به ابتذال کشیده میشود همینی که من میگویم!)
ر اما معلوم است مثل من بهانه گیر نیست. خسته ام . میگویم بابا وظیفه ی اصلی ما درس خواندن است . نمیشود به هوای این کارها کلاس پیچاند و هی جلسه پشت چلسه گرفت و آخرش هم هیچی به هیچی. همین که پروژه ای کار کنیم و هر کداممان سالی یک بار پی یک برنامه باشیم کفایت میکند. میگویم من هنوز چوب غیبت های اردوی سال پیش را میخورم!
ر برانگیخته میشود و میگوید اگر مجمع - بچه های جبهه ی ناپایداری دانشگاهمان - کار میکنند و کنسرت راک میگذارند و... ما هم مجبوریم کار کنیم.نطقم کور میشود و حق را به او میدهم و خجالت میکشم از این همه بی مصرفی ام.
گوشی هر سه مان زنگ خورده و اهل خانه مان منتظرند.سر و ته ِبگو مگو را هم می آوریم و از آشنایی هم عرض ارادت میکنیم و نخود نخود میشویم سمت خانه مان.روز از نو روزی از نو.
- ...: فلانی سخنرانی کرد؟ چی گفت؟
- من : مگه تو راهپیمایی سخنرانی میکنن؟من که اصلا هیچی نشنیدم!
( تازه یادم می افتد چرا من امروز یک بار هم شعار ندادم ؟! در این حد تو باغ هستیم ...بعله ! )