نمیتوانم سخن بگویم اگر بپرسد کسی ز حالم...
حرف را که نمیشود قورت داد جان ِ دلم ! جخ بتوانم سر و ته اش را بزنم و خیال و واقعش را بهم تاب بدهم ! اینهمه جثه ی بدقواره شان را چطور قایم کنم پشت لب هام؟!
نه تو را میخواهم نه خودم را میخواهم نه اصلا هیچ من و تو و ما و شمایی را...
نه با حرص و غیظ...که با اغنا!...با جمله ی "مگر بدون اینها نمیشود..."
دلم برگشتن به وحدت میخواهد...دلم توحید میخواهد...دلم اصل میخواهد...خسته ام از کثرت ِبودنم !...بودنت...! خسته ام از کثرت ضمیرها... آهای مرجع همه ی ضمیرهای دور و نزدیک!مرجع ضمیر های حاضر و غایب ! مرجع ضمیرهای جمع و مفرد...مرجع ضمیر های مونث و مذکر...مرجع ضمیر های تنها...مرجع ضمیر های بی همه کس...!
* شاید مم بعد اگر کسی حاشیه ی دلنشینی بزند به نوشته ها یا نسخه بپیچد برایشان تایید کنم...حکایت بنده خدایی که رفته بود خیاطی و میگفت : آقا ! لطفا برای این دکمه یک کت خوشگل بدوزید!...لطفا برای دکمه هایم کت های خوشگل بدوزید!...